با تو سخن میگویم؛ تویی که در یک شب بارانی، دستهای آفت زده ام را بوسیدی و بر روی قلبت گذاشتی؛ خوب به یاد دارم که وجود یخ زدهام از آتش درونت گرم شد.
مهربانم! نگذار دلم برایت تنگ شود. حالا که مرا از هوای ابری تنهایی گرفتی و به خورشید سپردی نگذار که دوباره دستهایم تنها شود.
وقتی به روزهای گذشتهام برمیگردم و به یاد روزی میافتم که با تو فقط یک دیوار فاصله داشتم، حسرت میخورم.
حسرت میخورم از اینکه دستم در دست نامردی بود در این سوی دیوار و تو در آن سوی دیوار با چشمان معصومت به ما نگاه میکردی؛ اگر میدانستم که آن قلب پاک تو هستی، از اتاق بیرون میآمدم و در آغوش گرم تو پناه میگرفتم.
این روزها حلقه های اشکی که در چشمم متولد میشود و به روی گونههایم می افتد، حکایت از یک قلب شکستنی دارد که دیگر میترسم آن را به دست هر رهگذری بسپارم. نازنین! اگر میتوانی با یک قلب شیشهای سر کنی، با من بمان. گذشته دردناک مرا به حساب من نگذار، هر چه که بود تمام شد و تو میدانی که مقصر کسی غیر از من بود.
میخواهم دنیای کوچک احساسم را با تو تقسیم کنم. من همیشه از پشت پنجره اتاقم به جاده نگاه میکنم و منتظر تو میمانم. منتظر میمانم یک روز قاصدک از تو برایم پیام بیاورد و می دانم که آن قاصدک هر چه جواب قشنگ است، برایم میآورد. من به صداقت چشمانت ایمان دارم و به آغوش گرمت افتخار میکنم.
با تو میمانم... و بی صبرانه منتظر رویارویی با آن دنیای زیبایی هستم که آن را خوشبختی نام دادی و به من هدیه کردی.